گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

تیر او پیوسته میخواهم که آید سوی دل

لیک میترسم، شود پیوسته در پهلوی دل

دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم

گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل

گل رخان را باید از غنچه وفا آموختن

کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل

گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب

چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل

آتش از غیرت زنم خلوت سرای سینه را

گربود آنجا به جز درد تو هم زانوی دل

ای پری رویان دل محیی بدست آرید باز

ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوی دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode