گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

نامه ای دارم سیه تر از شب تاریک رنگ

با وجود از تو نیم نومید یارب هیچ رنگ

از سیه روئی محشر یادم آمد نیمه شب

روی زرد خویش را کردم به اشک سرخ رنگ

یک نظر سوی مس قلب پلیدی کار من

تا نماند در دل زنگار خورده هیچ رنگ

یا رب این بار امانت بس گران است چون کنم

مرکبم از حد فزون بیطاقت و زار است و لنگ

ای مسلمانان بدین کردار گر آیم پدید

بت پرستان از مسلمانان همی دارند ننگ

گرخدا گوید چه آوردی برای ما ز خاک

روی گردآلود خود بنمایم اندر گور تنگ

صلح کن یارب به من آندم که در خاکم کنند

با گدای عاجزی سلطان کجا کرده است جنگ

رحمتت باغیست پر نعمت منم طوّاف او

از چنان باغی تهی بیرون نخواهم برد چنگ

کوری آنها که نومیدم کنند از رحمتت

بر من بیچاره رحمت کن خدایا بی درنگ

ای خدا از لطف خود کن تو سپرداری مرا

زانکه نیکان مر بدان را میزنند تیر خدنگ

محیی چون در مو سفیدی دید گفت آه و دریغ

نامه ای دارم سیه تر از شب تاریک رنگ