گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

روزنی جز زخم تیرش در سرای تن مباد

غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد

عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس

ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد

کرده از تیرجفا هر لحظه چاکی در دلم

آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد

مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست

بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد

جنّت عاشق چو باشد بعد مردن کوی یار

مرغ جانم را جز آن دیوار و در مسکن مباد

آرزو دارم که در عشقت تن بیمار من

خالی از افغان وزاری فارغ از شیون مباد

تاج شاهی چون شود با خاک یکسان عاقبت

افسر محیی به جز خاکستر گلخن مباد