چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانهها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالبها تهی پر شد ز خون پیمانهها
مرغان این بستانسرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دامها و دانهها
ناخن به دلها میزنند از طرههای مهوشان
شاید اگر صاحبدلان ممنون شوند از شانهها
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر میزنند از شوق چون پروانهها
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد میکند
من هم پی پروانهای گردم در این کاشانهها
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
هر شب من و دل تا سحر در گوشه ویرانه ها
داریم از دیوانگی با یکدیگر افسانه ها
اندر شمار بیدلان در حقله بیحاصلان
نی در حساب عاقلان نی در خور فرزانه ها
از می زده سرجوشها از پند بسته گوشها
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.