گنجور

 
قدسی مشهدی

بهار رفت و نچیدم گل از بر رویی

گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی

گشاده‌روی به هر در شدم چو آینه، لیک

چو پشت آینه از کس نیافتم رویی

از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها

ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی

جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست

به بیستون رو و دریاب دست و بازویی

نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم

چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی

ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شده‌ام

چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی

هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی

نمی‌کشد به بهشتش دل از سر کویی