گنجور

 
قدسی مشهدی

مباش غره به عهد قدیم و یار کهن

که هفته‌ای چو شود، خاربن شود گلبن

به جذب حادثه شد پیکرم چنان مشتاق

که پا نخورده به سنگم، کبود شد ناخن

میان عاشق و معشوق، راز دل گفتن

همین بس است که آزار لب نداد سخن

نهفته حیف نباشد چنان گل رویی؟

خدای را که رخ آلوده نقاب مکن

ز کار خود نگشوده‌ام گره، چرا قدسی

زمانه نی شکند ناخن مرا در بن؟