گنجور

 
قدسی مشهدی

دگر به وسوسه توبه‌ام دماغ نماند

بپار باده که نوری درین چراغ نماند

بهار ناله ز منقار بلبلی نشکفت

ز باد تفرقه، گویی گلی به باغ نماند

گذشت وصل و به جز حسرتی به دل نگذاشت

به یادگارم ازان شعله غیر داغ نماند

نه ریخت ساقی وصلش، نه کس لبی تر کرد

به حیرتم که چرا باده در ایاغ نماند

ز تاب آتش دل خون نمانده در دیده

فغان که جام مرا رشحه فراغ نماند

چو دل به دامن زلف تو دست زد قدسی

چو پیک دیده، سراسیمه در سراغ نماند