گنجور

 
قدسی مشهدی

رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد

بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد

چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن

که با هم سربه‌سر ننهاده خط، پرگار برگردد

ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت

چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد

به نوعی روی دل سوی تو آوردم که می‌ترسم

سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد

غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد

که بر شاخی چو ماند میوه‌ای بسیار، برگردد

سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را

نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد