گنجور

 
قدسی مشهدی

به هیچ، ناخن ما را کی اعتبار کند؟

مگر به زلف تو دندان شانه کار کند

مرا چو شیشه خالی، کدام رنگ و چه بوی

بیار می که خزان مرا بهار کند

ز دست رفت دلم، تا به کی توان دیدن

که شانه دست‌درازی به زلف یار کند

هزار غنچه پیکان به سینه هست و همان

دلم برای گل داغ، خارخار کند

اگر نتیجه چشم حسود جام تهی‌ست

به روز ما، شب آدینه تا چه کار کند

هزار حیف که در شان چشم نرگس نیست

کرشمه‌ای که تواند دلی شکار کند

ز حلقه حلقه زلفت به رخ، قیامت حسن

صد آفتاب ز یک مغرب آشکار کند

حدیث رشک همین بس که در کف فرهاد

به سنگ، تا دل پرویز، تیشه کار کند

اگر به باغ بری بلبل گرفتاری

نسیم بر قفسش برگ گل نثار کند

برای زلف کند شانه ز استخوان، ورنه

هزار تیغ که در کار یک شکار کند؟