کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
کسیکه دارد امید کنار بوس ازو
بسا که خون دل از دیده برکنار کند
دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند؟
هزار جور کند بر دلم بیک ساعت
وگر بنالم ازو هر یکی هزار کند
بتی که مرکز مه لعل آبدار نهد
مهی که پروز گل مشک تا بدار کند
گه از بنفشه خطی برمه دو هفته کشد
گهی ز سنبل پرچین لاله زار کند
نقاب برفکند خارگل نهد ازرنگ
چو زلف بر شکند بوی مشک خوار کند
سلیم قلبم خواند که عشق جای دلم
میان حلقه آنزلف مشگبار کند
سلیم دل بود آری درین چه باشد شک
کسیکه جای دل اندردهان مار کند
اگر زلعل لبش زلف می همی نوشد
چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار کند
یکی نگارا رحمت نمای بردل من
که همچو زیر زغم نالهای زار کند
چنان مکن که ز بیطاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که روزگار بمثل وی افتخار کند
نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد
امید وقت عطایش دودیده چار کند
زجود دستش سائل همی برد بدره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
زسهم خشم وی آتش همیشه لرزانست
اگر چه خود را زاهن همی حصار کند
سموم خشمش اگر بگذر بدریابار
بخار شعله شود قطره ها شرار کند
نسیم خلقش اگر بروزد بصحرا بر
درخت عود شود شاخ مشک بار کند
اگر بگوئی پیشت درم بر افشاند
وگرنگوئی پیشت گهر نثار کند
در آنزمان که نشیند بصدر ایوان بر
بدانگهی که قلم بربنان سوار کند
سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان
زماه نو شده در ساعدش سوار کند
بسیم نام نکو میخرد زاهل هنر
وزین تجارت بهتر کسی چکار کند
زشرم همت اوبحر در عرق غرقست
زبیم جودش خورشید زینهار کند
همیشه باولیش بخت سازگار بود
همیشه باعدویش چرخ کارزارکند
کسیکه دید دل و دست او گه بخشش
بآفتاب و بدریا چه اعتبار کند
بپیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو میکند بخشش
نه آن سخی است که بردادن اختصار کند
زهی بزرگ عطائی که جود و بخشش تو
بچشم هر کس زررا چو خاک خوار کند
توئی که بیش زمدحت مرا صلت دادی
چنین کرم چو تو صدری بزرگوار کند
چو تو بزرگی را مادحی چو من باید
که مدح تو بسخنهای آبدار کند
زبهر مرکب خاص تو را یض تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
سپهر خدمت درگاه تو بطوع و بطیع
بروزی اندر بیش از هزاربار کند
خلل نیاید در جاه تو که قاعده را
چو بخت باشد معمار استوار کند
ببوی خلق تو هرگز کجا تواند بود
نسیم صبح چو بر برگ گل گذار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رای عالی تو خود چه اختیار کند
گمان مبرکه رهی اندرین قصیده همی
اشارتی بتقاضای رسم پار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک میگردد
همیشه تا که قمر برفلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس براو شمار کند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کسی که قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند
کسی که دارد امید کنار و بوس ازو
بسا که خون دل از دیده در کنار کند
دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز
[...]
کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند
باختیار هلاک خود اختیار کند
نه رای آنکه دلم دل زیار برگیرد
نه روی آنک تنم پشت بر دیار کند
ز روزگار هر آن محنتم که پیش آمد
[...]
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلهٔ افلاک زرنگار کند
زمانه مشعلهٔ قدسیان برافروزد
سپهر کسوت روحانیان شعار کند
خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد
[...]
چو میزبان بنهد خوان مکرمت آن به
که از ملاحظه میهمان کنار کند
نه آن که بر سر خوان لقمه لقمه او را
به زیر چشم ببیند به دل شمار کند
چو قتل اهل دل از غمزه تیر یار کند
مرا هلاک به شمشیر انتظار کند
اگرچه خاک شدم چشم آن هنوزم هست
که سرو قد تو از چشم من گذار کند
تو آفتابی و گر من غبار ره گردم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.