گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند

چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند

کسیکه دارد امید کنار بوس ازو

بسا که خون دل از دیده برکنار کند

دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز

تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند؟

هزار جور کند بر دلم بیک ساعت

وگر بنالم ازو هر یکی هزار کند

بتی که مرکز مه لعل آبدار نهد

مهی که پروز گل مشک تا بدار کند

گه از بنفشه خطی برمه دو هفته کشد

گهی ز سنبل پرچین لاله زار کند

نقاب برفکند خارگل نهد ازرنگ

چو زلف بر شکند بوی مشک خوار کند

سلیم قلبم خواند که عشق جای دلم

میان حلقه آنزلف مشگبار کند

سلیم دل بود آری درین چه باشد شک

کسیکه جای دل اندردهان مار کند

اگر زلعل لبش زلف می همی نوشد

چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار کند

یکی نگارا رحمت نمای بردل من

که همچو زیر زغم نالهای زار کند

چنان مکن که ز بیطاقتی دل رنجور

شکایتی ز تو با صدر روزگار کند

کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین

که روزگار بمثل وی افتخار کند

نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد

امید وقت عطایش دودیده چار کند

زجود دستش سائل همی برد بدره

نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند

زسهم خشم وی آتش همیشه لرزانست

اگر چه خود را زاهن همی حصار کند

سموم خشمش اگر بگذر بدریابار

بخار شعله شود قطره ها شرار کند

نسیم خلقش اگر بروزد بصحرا بر

درخت عود شود شاخ مشک بار کند

اگر بگوئی پیشت درم بر افشاند

وگرنگوئی پیشت گهر نثار کند

در آنزمان که نشیند بصدر ایوان بر

بدانگهی که قلم بربنان سوار کند

سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان

زماه نو شده در ساعدش سوار کند

بسیم نام نکو میخرد زاهل هنر

وزین تجارت بهتر کسی چکار کند

زشرم همت اوبحر در عرق غرقست

زبیم جودش خورشید زینهار کند

همیشه باولیش بخت سازگار بود

همیشه باعدویش چرخ کارزارکند

کسیکه دید دل و دست او گه بخشش

بآفتاب و بدریا چه اعتبار کند

بپیش لفظ گهربار او خجل گردد

صدف که قطره همی در شاهوار کند

همی پذیرد منت چو میکند بخشش

نه آن سخی است که بردادن اختصار کند

زهی بزرگ عطائی که جود و بخشش تو

بچشم هر کس زررا چو خاک خوار کند

توئی که بیش زمدحت مرا صلت دادی

چنین کرم چو تو صدری بزرگوار کند

چو تو بزرگی را مادحی چو من باید

که مدح تو بسخنهای آبدار کند

زبهر مرکب خاص تو را یض تقدیر

همیشه ابلق ایام راهوار کند

سپهر خدمت درگاه تو بطوع و بطیع

بروزی اندر بیش از هزاربار کند

خلل نیاید در جاه تو که قاعده را

چو بخت باشد معمار استوار کند

ببوی خلق تو هرگز کجا تواند بود

نسیم صبح چو بر برگ گل گذار کند

نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم

که رای عالی تو خود چه اختیار کند

گمان مبرکه رهی اندرین قصیده همی

اشارتی بتقاضای رسم پار کند

همیشه تا که فلک گرد خاک میگردد

همیشه تا که قمر برفلک مدار کند

سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر

فزون از آنکه مهندس براو شمار کند