گنجور

 
قدسی مشهدی

رسید یار و ز من بر سر عتاب گذشت

چه گویمت که چه بر دل ز اضطراب گذشت

نبرد غنچه بختم سوی شکفتن راه

گل امیدم ازین باغ در نقاب گذشت

کجاست عشق که در دیده‌ام نمک پاشد

که روزگار به آسودگی و خواب گذشت

به بزم شوق گر این نشاه می‌دهد می عشق

هزار حیف ز عمری که بی‌شراب گذشت

نگه ز رشک به رویش نبرد ره قدسی

چو روزگار تو محروم از آفتاب گذشت