گنجور

 
غبار همدانی

نوازیم تو اگر بر نگارش قلمی

نماند از غم هجر تو بر دلم المی

به یاد نرگس مستت همیشه بیمارم

بیا به پرسش احباب رنجه کن قدمی

نکرده بر تو اگر ختم حسن صانع حسن

کشیده از خط سبزت چرا به رخ رقمی

دو چیز خوشترم از چهار جوی رضوانست

مکیدن لب جام و دگر لب صنمی

مده ز دوزخ و فردوس ناصحا پندم

که ره به دل ندهم جز رضای دوست غمی

کنون که چشم تو بر می خوران دهد فتوی

به بام خانه بکوبم من از چه رو علمی

مراد دهر چو موقوف سیم و زر باشد

بسوز جان تو غبارا که نیستت درمی