گنجور

 
غبار همدانی

باد صبح از گلستان آید همی

یا زکوی دلستان آید همی

سوی من چون بوی رحمن از یمن

بوی آن جان جهان آید همی

می طپد دل چون جلاجل تا بگوش

بانگ زنگ کاروان آید همی

پیکرم شد چون هلال از انتظار

کان مه لاغر میان آید همی

از فراق آن لب یاقوت فام

خون دل از دیدگان آید همی

ناف آهو بوی مویش کی کند

کز نسیمش بوی جان آید همی

پیش تیر آن بت ابروکمان

مرغ دل بازی کنان آید همی

شصت برنگرفته از یک چوبه تیر

صد خدنگ از وی به جان آید همی

هر کجا دردیست درمان ناپذیر

بر تن این ناتوان آید همی

داستان عشق با زاهد مگوی

بوی خون زین داستان آید همی