گنجور

 
غبار همدانی

هلالم ز ابرو بتا تا نمودی

دل از دست دیوانۀ خود ربودی

کشد گر به بتخانه نقشت، مصّور

به یکدفعه بت ها کنندت سجودی

ندانم چرا شش جهت شد معطر

سحر شانه تا گیسوان را نمودی

به فتراک بستی دلم همچو آهو

چو عقده ز گیسوی مشکین گشودی

نماید به رویت دو زلف پریشان

چو پیچیده دودی به مجمر ز عودی

به سوز نهانی ز عشق تو اینک

لب خشک و چشم تر من شهودی

به نقشت قلم زد چو نقاش قدرت

ز نقشت همی خویشتن را ستودی

هزاران هزار آفرین صانعی را

که داد از عدم چون تویی را وجودی

به بیداریش چون نیابی غباری

هماره چو چشم خمارش غنودی

 
 
 
کمال خجندی

ترا دیده هر بار دیدی چه بودی

که هر بار دولت مرا رخ نمودی

چه بودی گر آن لب نمک میفشاندی

وز آن سوز ریش دل ما فزودی

نسیم توأم گفت عود ارنه خام است

[...]

آشفتهٔ شیرازی

خلیلی صرمت حبال العهودی

و احرقت قلبی بنار کعودی

چه آتش بجانم برافروخت عشقت

که میسوزم اما نه پیداست دودی

ولو لم جرت دمعة من عیونی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه