گنجور

 
غبار همدانی

من از میخانه زان رو ناگزیرم

که جز می نیست آبی در خمیرم

بیا ساقی که در وقت جوانی

به بازی کرد چرخ پیر پیرم

زپای افتاده ام هنگام رحم است

اَلا ای آنکه گفتی دستگیرم

همای اوج تقدیسم که چون جغد

ز ویران جهان آید صفیرم

ایا خرمن خدا بر خوشه چینان

گرت رحمی است مسکین و فقیرم

به من بس مهر دارد مادر دهر

که از پستان محنت داده شیرم

فکندم خون دل را ره به مژگان

که نقش غم بماند در ضمیرم

رساند زخم کاری زود زودم

فرستد مرهم امّا دیر دیرم

از آن ابرو زند گاهی به تیغم

وزان مژگان کشد گاهی به تیرم

گهی در پای قدّش پای بندم

گهی در دست زلفش دست گیرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode