گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بیا، جانا، که جانت را بمیرم

وگر میرم به جان منت پذیرم

خلاص من بجویید، ای رفیقان

که من در قید مهر او اسیرم

نظر گفتند داری با فقیران

من مسکین نه آخر هم فقیرم

نمی آید به گوشت ناله من

که گوش چرخ کر گشت از نفیرم

همی ترسم سرآید عمر خسرو

به درد هجر از حسرت بمیرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode