گنجور

 
غبار همدانی

فکندم رخت در میخانۀ عشق

کشیدم دُردی از پیمانۀ عشق

به بحر اشک خونین غوطه خوردم

ربودم گوهر یکدانۀ عشق

مخوان زاهد به فردوسم که الحق

ز قصر خلد بِه ویرانۀ عشق

به زنجیر مِی از راهم بگردان

که رسوا می شود دیوانۀ عشق

برو واعظ که در یک سر نگنجد

حدیث عقل با افسانۀ عشق