گنجور

 
عطار

چنان مستم کنون در روی ساقی

که درمستی نخواهم ماند باقی

چنان مستم که پای از سر ندانم

بجز ساقی در این رهبر ندانم

چنان مستم که ساقی پیش بینم

ولیکن دید ساقی خویش بینم

چنان مستم درینجان فنا من

که میبینم همه عین بقا من

ز مستی در همه کون و مکانم

اناالحق میزند عین العیانم

حقیقت شیخ ازین می باز خور تو

گذر کن بعد از این از ماه و خور تو

حقیقت شیخ ازین یک جرعه کن نوش

بجز او جملگی گردد فراموش

حقیقت شیخ از این جرعه خبردار

که در مستی به بینی روی دلدار

منم مست و شده ازدست اینجا

از آنم جام بشکسته است اینجا

بده جامی دگر ساقی به از این

نه جای تلخ جای خوب و شیرین

اگر من جام بشکستم تو جامی

دگر ده تا بیابم زود نامی

اگر من جام بشکستم دراینجا

تو جامی ده در اینجا گه مصفا

اگر من جام بشکستم حقیقت

درون جام دیدم دید دیدت

درون جام میبینم ترا من

کشیدم از تو پر جور و جفا من

درون جام میبینم رخ تو

همی بینم ز جام فرخ تو

توی جانا اناالحق گوی ما را

که گردان کردهٔ چونگوی ما را

توی جانا درون جان نهانی

اناالحق میزنی باقی تو دانی

ز مستی شیخ ما را دار معذور

که طاقت طاق شد درجان منصور

ز مستی شیخ هستی یافتستم

یقین جانان ز مستی یافتستم

ز مستی شیخ من عین عیانم

از آن اندر نشان بینشانم

زمستی در صفاتم بیشکی ذات

ز ذاتم مست کرده جمله ذرات

همه ذرات من از مستی عشق

اناالحق میزنند از هستی عشق

همه ذرات من از روی جانان

بماندستند مست روی جانان

همه ذرات من اینجا عیانند

ازین مستی حقیقت جان جانند

همه ذرات من درتست اعیان

نخواهد ماند یاد دوست پنهان

از آن جرعه که ساقی داد بشکست

حقیقت نیست شد دیگر شده هست

دمادم جام خواهم خورد اینجا

که ازمستی بمانده فرد اینجا

دمادم جام خواهم من از این خورد

که خواهم بود دائم در جهان فرد

دمادم جام خواهم خورد معنی

کزین جامم بکل دیدار مولا

دمادم نوش خواهم کرد این جام

که میبینم در او آغاز و انجام

نظرکن هان و جام آخر به بینم

که به آمد ز جام اولینم

ز ساقی مر مرا جام است اینجا

ز ساقی مر مرا کامست در کام

چو کام دل ز ساقی یافتستم

در اینجا خویش باقی یافتستم

بخواهد خواند آخر تا ابد من

حقیقت فارغ از هر نیک و بد من

نخواهم ماند اینجا گاه باقی

ولکین مینخواهد ریخت ساقی

درین حیرت که منصور است سرمست

نگاهی میکند اندر سرمست

بدست یار دست خویش بیند

حقیقت جام می در پیش بیند

چنان درپاکی او مست آمد

که دست یارش اندر دست آمد

چو من از روی جانان زار و مستم

بت خود در بر جانان شکستم

بت من لاجرم بشکست و جان شد

حقیقت بت پرست اینجا عیان شد

بت ما لاجرم بشکست دلدار

پس آنگه بت پرست آمد پدیدار

چنان مستم که بت بشکسته بینم

حقیقت خویش را پیوسته بینم

منم شیخا حقیقت بت شکسته

ز ننگ و نام دنیا باز رسته

درین معنی منم هشیار معنی

قلندروار اندر دار دنیا

قلندر در جهان منصور آمد

که از جان و جهان او دور آمد

چو رخت افکندهام این لحظه بر در

از آنم در ره معنی قلندر

قلندر وار اینجا پاکبازم

که در پاکی حقیقت پاکبازم

میان پاکبازان در خرابات

گذشتم من ز تقلید خرافات

میان پاکبازان رند و مستم

کزو گردم حقیقت هر چه هستم

خرابات فنادان و درو رو

ز من این نکتههای بکر بشنو

اگر خواهی شدن سوی خرابات

نمیگنجد در اینجا عین طامات

اگر خواهی شدن جان بر کف دست

نهٔ دلدار چون گردی تو سرمست

بجانی جرعهٔ اینجا به جز تو

اگر میشایدت کلی بخور تو

بصد جان جرعهٔ اینجا فروشند

همه تقلید اینجا چون بپوشند

در آن خمخانه کان منصور دیده است

که غمهاراسرار نور دیده است

اگر راهت دهند آنجا حقیقت

نگنجد اندر آنجا گه طبیعت

در آن خمخانه چون رفتی فنا شو

ز بود خویش آنگه آشنا شو

چو ساقی اندر آن خمخانه بینی

تو عقل و دین و دل دیوانه بینی

بجز از دست ساقی می مخور باز

که گرداند ترا ساقی سرافراز

ز دست ساقی ار جامی بنوشی

زمانی تن زن آنجا درخموشی

خموشی کن مرو بیرون ز خود تو

وگر نه میبریزی خون خود تو

در آن خمخانه بنگر جمله عشاق

که ایشان گشته ازمستی می طاق

در آن خمخانه بنگر سالکان را

فداکردی بکلی جسم و جان را

در آن خمخانه بنگر واصل ای یار

یقین منصور آنجا واصل یار

چو منصور است ساقی بسکه باشد

بجز او اندر اینجاگه چه باشد

میی دارد در آن خمخانهٔ عشق

که بیشک آن خورد دیوانهٔ عشق

میی دارد که گر خوردی نمیری

اگر تو خود گدا یا شاه و میری

میی دارد که جان بخش حیاتست

در آن می بیشکی دیدار ذاتست

میی کان هر که خورد از خود برون شد

اگر عاقل بود عین جنون شد

میی کان هر که خورد از دید معنی

برون تا زد ز جان دردید معنی

میی کان هر که خورد از عین دیدار

شود از هر دوعالم ناپدیدار

میی کان هر که خورد از لاعیان شد

ولی در صورت اینجاگه عیان شد

میی کان هر که خورد از گفت و گو رست

بماند تا ابد اینجایگه مست

میی کان هر که خورد از خود فناشد

پس آنگه در فنا دید خدا شد

میی کان هر که خورد اینجای الحق

زند مانند من هم او اناالحق

حقیقت هر که را این آرزویست

درین معنی چه جای گفت و گویست

در اینجا گفتگو گر میکنی باز

درون شو تا به بینی ای سرافراز