گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

الهی سوختم بی‌غم الهی

کرامت کن نم اشکی و آهی

چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان

شود دامان ازو رشک گلستان

چه آه آهی که چون از دل زند سر

بسوزاند دل یاقوت احمر،

دل بی‌عشق بر جان بس گران است

سر بی‌شور مشتی استخوان است

تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق

تو را حور و مرا گور و کفن عشق

ز عشق از هر چه برتر میتوان شد

خدا گر نه، پیمبر میتوان شد

اگر یزدان پاک از لات عشق است

جهان را قاضی الحاجات عشق است

نداند عقل راه خانهٔ عشق

که عقل کل بود دیوانهٔ عشق

خراب عشق آبادی ندارد

بد و نیک و غم و شادی ندارد

نداند دوست از دشمن گل از خار

برش یکسان بود تسبیح و زنار

ز لذت‌های عٰالم گر کنم یاد

به جز خون جگر چشمم مبیناد

مبادا مرهم داغم جز آتش

رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش