گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غزالی

بدان که این فصل در عنوان «معرفت دنیا» بگفته ایم و اینجا این مقدار بباید گفت که رسول (ص) گفته است که دنیا و هرچه در دنیاست ملعون است، الا آنچه از وی برای خدای سبحانه و تعالی است. و بباید دانست که آن چیست که برای خدای است که آن مذموم نیست و آنچه بیرون از آن است همه ملعون است و دوستی وی است که سر همه گناهان است؟ پس بدان که هرچه اندر دنیاست سه قسم است:

قسم اول: آن است که ظاهر و باطن وی از دنیاست که نتواند بود که آن برای حق سبحانه و تعالی بود. و آن از جمله معاصی است که به نیت و قصد حق تعالی را نشود و تنعم در مباحات از این جمله است که آن محض دنیاست و تخم بطر و غفلت و مایه همه معصیتهاست.

قسم دوم آن است که به صورت خدای را باشد، لیکن ممکن بود که به نیت از جمله دنیا بود و آن سه است. فکر است و ذکرو مخالفت شهوت. اگر این سه به سبب دوستی آخرت و دوستی حق سبحانه و تعالی بود، اگرچه اندر دنیاست، برای حق سبحانه و تعالی بود. و اگر غرض از فکر طلب علم است تا قبول و جاه و مال حاصل شود و غرض از ذکر آن است تا مردمان به چشم پارسائی به وی نگرند و غرض از دست بداشتن دنیا آن است که تا وی را به چشم زاهدی نگرند، این از دنیای مذموم و ملعون است، اگرچه به صورت چنان نماید که خدای راست.

قسم سوم آن است که به صورت برای حظ نفس است ولیکن ممکن باشد که به قصد و نیت خدای را بود و از دنیا نباشد، چون طعام خوردن که قصد بدان باشد تا قوت عبادت بود و نکاح کردن چون قصد بدان فرزند و فرمان حق تعالی به جای آوردن بود و اندکی مال طلب کردن چون قصد بدان فراغت طاعت بود و بی نیازی از روی خلق باشد. و رسول (ص) فرمود، «هرکه دنیا را برای لاف و تفاخر طلب کند خدای سبحانه و تعالی بر وی به خشم باشد، و اگر برای آن کند تا از خلق بی نیاز باشد روا باشد».

و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست، همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت، «اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد. دنیا همه اندر پنج چیز است: بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان». و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود، «زین للناس حب الشهوات... الآیه» یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است: زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند. ذالک متاع الحیوه الدنیا، این است برخورداری خلق اندر دنیا.

پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود، بلکه دنیا بر سه درجه است: مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن، و ورای آن مقدار حاجت است، ورای آن مقدار زینت، و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد. هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد. هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است: یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد. بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند. و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی، به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی، اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول (ص) او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی. چون عمر اهل عرفات را جمع یافت، بر منبر بود. گفت، «یا مردمان! هرکه عراقی است بنشیند». یک مرد بماند. گفت، «تو از قرنی؟» گفت، «آری» گفت، «اویس را دانی؟» گفت، «دانم. وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست.» عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست. گفت، «وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول (ص) شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند» و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت، «چون این بشنیدم به کوفه شدم. وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم. وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند. سلام کردم. جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم، به من نداد. گفتم: رحمک الله و غفرلک یا اویس! چگونه ای؟ و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی. وی نیز در من نگریست و گفت: حیاک الله یا هرم بن حیان! یا برادر؟ من گفتم: نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟ گفت: نبانی العلیم الخبیر، آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند. گفتم: مرا خبری روایت کن از رسول (ص) تا یادگار من باشد. گفت: تن و جان من فدای رسول (ص) من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم: آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی. پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت: چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم» برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت: یا پس حیان! پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ. و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود. پس گفت: یا عمراه! گفتم: رحمک الله! عمر نمرده است، گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی. پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم. و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت: وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی. و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم. حواستم که یک ساعت با وی بروم، نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم. به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم».

پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند، اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی. پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا، باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم.