گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قوامی رازی

از بد این مردمان، وز غم این روزگار

هست همه اعتماد، بر کرم کردگار

ایزد فریادرس، داور داد آفرین

رازق روزی رسان، خالق پروردگار

اول بی ابتدا، آخربی انتها

ظاهر بی اضطراب، باطن بی اضطرار

آنکه بداند نگاشت، قامت ما خامه فش

وآنکه تواند نوشت، صحن فلک نامه وار

از بر بام جهان، ماه کند پاسبان

بر در و درگاه چرخ، ابر کند پرده دار

برننهد بی رضاش، سرو قدم بر زمین

برنکند بی قضاش، ماه سر از کوهسار

برق ز تقدیر اوست، تیغ صف بوستان

رعد ز تهدید اوست، کوس در نوبهار

بر در تسبیح او، دمدمه شکرهاست

زمزمه عندلیب، بر ز بر شاخسار

بر چمن بوستان، اوست که می پرورد

از مدد در ابر، دانه یاقوت نار

شمس و قمر بر فلک، سخت بدیع آفرید

راست چو دو منجنیق، بر طرف یک حصار

صیقل صنعش به شرق، چون بزداید شود

ز آینه آفتاب، روی جهان آشکار

حجت و برهان اوست، کز در خرگاه صبح

گیرد رومی روز، زنگی شب را کنار

از جهت مصلحت؛ حکمت او آفرید

نوش ز لبهای نحل؛ زهر ز دندان مار

کژی دنبال مار؛ قدرت او دان چنانک

راست به الهام اوست، مورچگان را قطار

طبع و ستاره که اند؛اصل خدای است و بس

به ز هزاران سپاه، فر یکی شهریار

آن که جهان را چهار؛ طبع نهاده است اصل

تانزنندش دو نیم ؛باز نگردد ز چار

مرد که نه مرد اوست؛ هیچ نخیزد ز مرد

کار که نه کار اوست ؛باز نیاید بکار

ای ز همه سرها،علم تو آگاه تر

هرچه ز ما می رود، تو به کرم در گذار

آنکه طلب کرد حق؛ و آنکه پرستید بت

هم گه بیچارگی؛ بر در تو خواست بار

مؤمن و کافر ز تو؛یافته روزی و جان

حضرت بی منع توست؛ این همه را خواستار

خدمت جای دگر؛ جامگی از تو روان

بارخدایا کجاست؛ چون تو خداوندگار

گرنبود فضل تو؛ وای بر اهل خرد

زافت این بی شمار؛ آدمی دیوسار

شهوتشان پای بند؛ کرده شیاطین نفس

بسته به زنجیر حرص؛ دست همه استوار

از ره بی دانشی ؛ در تک و پوی هوس

ناشده ازمردمی؛ هیچ طلبکار کار

طاعتشان بی فروغ؛ خدمتشان بی نسق

خیمه شان بی طناب ؛ اشترشان بی مهار

شیفته سیم و زر ؛ واله آز و نیاز

عاشق دارالفنا؛ غافل دارالقرار

بدنیت و بی حفاظ، خیره کش و تیره دل

نیست عجب گر کند؛ ایزدشان سنگ سار

خلد طمع می کند؛ با خطر معصیت

ترک طلب چون کنند؛ در سفر زنگبار؟!

منزل نیکان کنند؛روضه خلد برین

بر سر شاهان نهند؛افسر گوهرنگار

گرد جهان گشت عقل؛نیک طلب کرد و گفت

نیست درین روزگار ؛مردم پرهیزگار

وه که ز نیکی نماند؛ در همه عالم اثر

ماند ز نیکان به ما؛ درد دلی یادگار

با سلب آهن است؛ مردم پیکارجوی

با علم آتش است :عالم زنهارخوار

ای شده در شهر جهل؛ طبع تو در گفتگوی

مانده به بازار عقل؛ نفس تو بی کار و بار

صورت زیبات هست؛ هم ره ارباب نور

سیرت زشتت چراست، پسر و اصحاب نار

گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر

تات بگردد زبان،تو بمگردان عیار

گر بدهی گوشمال، در تن خود خشم را

چون سگ اصحاب کهف، باتو بماند به غار

پای منه چونت نیست، طاقت راه خدای

تیغ مکش چون نه ای، مرد صف کارزار

از ره رحمن شدی، بر در شیطان چرا

هر که بود بختیار، این نکند اختیار

آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو

پندش بر کار گیر، کار به بازی مدار

از جهت آرزو، در سر دنیا مشو

تو بهی از آرزو، گوش به از گوشوار

نوحه کنان بر تو زار، دهر و تو آگاه نه

مرده چه داند که چیست ؛درد دل سوگوار

هست جهان همچو باغ، تو چو درخت اندرو

از پی آنی ز حرص،تن یکی و سر هزار

زهد «و» ورع پیشه گیر؛ زور و شجاعت مبر

گر تو کنی کارزار؛ بر تو شود کار زار

عمر تو ای پیرمرد؛رفت به یک بارگی

کرد به غارت همه، لشکر لیل و نهار

درد دل و آب چشم، به بود آنجا یگاه

مردی رستم چه سود ؛ قوت اسفندیار

بر سر بازار جهل؛ بی خبر از خویشتن

کیسه امسال عمر؛ داد به طرار پار

واقعه و حادثه؛ بر تو فراوان گذشت

کان دل سنگیت هیچ، برنگرفت اعتبار

وعده ایزد ز پس؛ راه قیامت ز پیش

پای ز دامن بکش؛ سر ز گریبان برآر

دل ز جهان برگسل؛ مرگ فرا پیش گیر

هیچ کسی را ز مرگ ؛ نیست به جان زینهار

خانه و بستان تو ؛ خرم و زیباستی

گر ز پسش نیستی؛ گور و لحد تنگ و تار

منزل دارالقرار؛ بی غمیت آرزوست

خواجه نگوئی مرا؛ باتو که داد این قرار

گرچه نماندست عمر؛ هست هنوزت ز جهل

دست به جام نبیذ؛ چشم به زلفین یار

با بت سیمین عذار؛باده مخور کانگهی

باده دنیا کند ؛روز قیامت خمار

هر که خورد با بتان ؛ باده بود بی خلاف

در بر بت سرخروی ؛در بر حق شرمسار

تا کی خواب و خمار؛لختی بیدار شو

چند نفاق و دروغ ؛ آخر شرمی بدار

صورت تو کردگار؛کرد طراز جهان

تانبود سرو بن؛خوش نبود جویبار

مرغ فش است آفتاب ؛ در قفص آسمان

سروبن است آدمی ؛بر چمن روزگار

ای ز جهان خسته دل؛ خیز نجاتی طلب

مرهم گلها نهند؛ دست فگاران خار

مردم دلخسته را؛نیست چو آسایشی

مرغ قفص جسته را؛ چیست به از مرغزار

صبر کن ار آرزوست؛ دولت باقی تو را

زانکه به تأیید صبر؛ مرد شود بردبار

هست ز تعجیل و صبر؛ کز چمن بوستان

زود بریزد کدو؛ دیر بماند چنار

هرچه به دنیا کنی ؛ بینی در آخرت

پنبه تواند چدن ؛ برزگر پنبه کار

اسب سلامت نشین ؛تا به ره رستخیز

چرخ پیاده شود؛ چون تو برآئی سوار

نامه انصاف خوان ؛ جامه اسلام پوش

تا ز تو نیکان کنند ؛ در دو جهان افتخار

نامه انصاف را؛ هر که کند ریزریز

جامه اقبال او، زود شود پاره پار

مالت اگر عاقلی ؛پاک به ایام ده

کالی اگر زیرکی ؛ جمله به دزدان سپار

هرکه کند راستی ؛ رست ز خشم خدای

در ره ناراستی ؛کس نشود رستگار

زشتی و ناراستی ؛ مردم ابله کند

نیکوئی و راستیست ؛ قاعده هوشیار

هست بهین تر حیل؛ آنکه نسازی حیل

هست قویتر قمار؛ آنکه نبازی قمار

نان قناعت شکن ؛ تا ز بلاها رهی

کز پی ناقانعیست ؛ دزد سزاوار دار

نان قناعت تو را؛ گر بگزاید سزد

از جهت آنکه هست ؛ عاقبتت ناگوار

گفتن توحید و زهد ؛ کار قوامی بود

در همه آفاق اوست ؛ نان پز شاعر شعار

مزرعه خاص او است ؛ اوج ره کهکشان

برزگر گندمش ؛ وهم کواکب شمار

از ره آن آسیا ؛ کش مه و مهرست سنگ

گاو سپهر افکند ؛ بر در دوکانش بار

زیر دکان خرد؛کرد تنور دلش

فکرت تاریک دود ؛ خاطر روشن شرار

آرد خرش مشتری ؛ گرده پزش آفتاب

کارکنش آسمان ؛ مشتریش روزگار