گنجور

 
سلیمی جرونی

دگر ره آن سهی سرو از سر ناز

به خسرو کرد چشم از دلبری باز

دو لب بگشود و چشم از خواب بر کرد

جهان پر شکر و بادام تر کرد

دو گیسو را زپیش رو در آویخت

بنفشه با گل نسرین برآمیخت

گه او شب راه بر مهتاب می زد

ز نرگس، گاه بر گل آب می زد

دو بادامش ز نرگس خواب می برد

به شیرینی ز شکر آب می برد

ز دلجویی چو سروی، بلکه بهتر

ز رعنایی، هزارش ناز در سر

به پاسخ گفت کای سلطان عالم

به زیبایی و خوبی، جان عالم

نیامد همچو تو شاهی به عالم

به زیبایی ز آدم تا بدین دم

تو را در شاهی ار فغفور چین است

به درگاهت غلام کمترین است

تو را منشور شاهی هست در مشت

ز آدم تا بدین دم پشت بر پشت

ز هر مهتر که پیش آمد مهی تو

ز جمشید و ز کیخسرو بهی تو

چه کیخسرو، چه افریدون، چه جمشید

که بادا تا ابد ملک تو جاوید

چو رو با عالم عقبی نهادند

همه رفتند و دولت با تو دادند

مرا گفتی که تا کی مستمندی

کشم وز دست جورت دردمندی

منه زین بیش بارم بر دل ریش

که هر کس می کشد بار دل خویش

بباید ز آرزوی دل، بریدن

وگر نه بایدت اینها کشیدن

دگر گفتی که چشمت شیرگیر است

کمانت ابرو و مژگانت تیر است

نه از حق، نی ز کس اندیشه داری

هزاران مکر و دستان پیشه داری

دو چشمت جادوی مردم فریب است

دل و جانم ز عشقت ناشکیب است

نکردی هیچ در کارم نگاهی

نمی بینم رخ خوبت به ماهی

ز تیر غم مزن بر سینه ام چاک

میفکن بیشم و برگیرم از خاک

مکن، چون تیر بر خاکم مینداز

بهل تا گردم از تیغت سرافراز

نگردیدم ز تیغت خسته و ریش

که این از طالع خویش آمدم پیش

ز تیرت جان خود را زنده دارم

ز تیغت سر به بر افکنده دارم

زنم چندان به زاری بر درت سر

که بر رویم گشایی عاقبت در

بلی اینها که گفتی خوب و زیباست

که همچون جامه ای بر قامت ماست

دگر گفتی به دیوان الهی

یکی کردند درویشی و شاهی

گذشتم از سر شاهی به بویت

به مسکینی شدم درویش کویت

نشستم بر سر کوی تو خاموش

شدم همچون در تو حلقه در گوش

نکو رفتی و خوش کردی، چنین به

مده از دست، این حالت که این به

که هر شاهی که او درویش باشد

به قدر از هر دو عالم بیش باشد

خوشا آن کو به هستی مبتلا نیست

چو درویشی و شاهی را بقا نیست

شهان زین سر برین ایوان کشیدند

که سر در پای درویشان کشیدند

شهان آن به که با ایشان پناهند

که درویشان به عالم پادشاهند

خوش آن شاهی که بگدشت از سر ناز

به پابوس فقیران شد سرافراز

چو شاهی را بود رو در تباهی

خوشا درویش و ملک پادشاهی

تو را کردند از آن شاه جهانی

که درویشی بیاساید زمانی

ز بهر گنج و شاهی جان مفرسا

برو در کنج درویشی بیاسا

غم شاه از پی گنج و سپاه است

گدا در کنج وحدت پادشاه است

چو شاهی می نهد بر سینه داغت

خوشا درویشی و کنج فراغت

دگر شاها تو گر این فکر داری

که زین سان کام خود از من برآری

مکن اندیشه این، کان خیال است

خیالی باطل و فکری محال است

به یکتایی که مثلش کس ندیده ست

به دانایی که ما را آفریده ست

به سبحانی که سیاحان افلاک

بدو تسبیح گویند از دل پاک

به معماری که بر فیروزه درگاه

گهی مهر آورد گاهی برد ماه

به علامی که هر چه او کرد نیکوست

جهان حرف و کلام و نسخه اوست

به معبودی که ما با هم رسانید

که نتوانی چنین کام از لبم دید

مگر با من به پاکی عقد بندی

که از پستی نخیزد سر بلندی

پس آنگه روی از خسرو بگرداند

و زان خسرو به کار خویش درماند