گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قوامی رازی

ایا در حکم تو کرده جهانبان

جهان چندان که هست آباد و ویران

وزیر شرق و غرب و صدر اسلام

پناه ملک و دین و پشت ایمان

تو را آن پیرهن پوشید دولت

که دارد هفت چرخ اندر گریبان

همه خلق جهانت چاکرانند

فلک بنده ستاره آفرین خوان

به نزدیک دل تو صعب تنگ است

ز روی عقل طول و عرض دو جهان

سرائی را که سازد دولت او را

فلک در باشدش خورشید دربان

دویت از قرصه خورشید زیبد

سزای خامه تو روز دیوان

کز آن زرین شهاب آسا قلمهات

مجره هست چون سیمین قلمدان

اگر چه رای تو بر هفت کشور

همی تابد چو خورشید درفشان

پیمبروار خواهد کرد از این پس

براق بخت تو بر عرش جولان

ز جرم ماه داری طوق مرکب

زخم چرخ سازی طاق ایوان

بدان کز جود تو پوشیده گردد

همی زاید ز مادر خلق عریان

اگر با کین تو کودک خورد شیر

ببندد دایه را رگهای پستان

خراسان و عراق ارچه بزرگ است

بود با همت تو خوار و آسان

دو سائل گر به نزدیک تو آیند

عراق آن را دهی این را خراسان

به گردون بر یکی برج کمان است

که تیر او شکافد سنگ و سندان

که تا زو ناوک انداز حوادث

بدوزد بدسگالت را دل و جان

تو در باران اقبالی و خصمت

به باران در ولی در تیر باران

ز بانگ و نام تو بدخواه مدبر

نه نان دارد نه جان نه خان و نه مان

بهشت از بهر آن آراست ایزد

که خواند دوستانت را به مهمان

جهنم زان سبب را تافت جبار

که دارد دشمنانت را به زندان

دم بدخواه تو چون باد دی گشت

که مهرت شد چو باغ پر ز ریحان

از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست

که بستان خوش نباشد در زمستان

وزیرانی که بودستند از این پیش

کفایت ورز و هشیار و سخندان

ز تو معلوم گشت امروز که آنگاه

وزارت بر همه بود است تاوان

تو را در کاروانهای کفایت

سزد چون صاحب کافی شتربان

ز بالای وزارت پایه ای نیست

ولیکن زو تو را بستود نتوان

بر آن درگه که آب دولت توست

وزارت هست خاک پای دربان

جهان در حکم سلطان جهان است

ولیکن هست در حکم تو سلطان

قوام الدین تو را زیبد که خوانند

به حق نعمت دارای دوران

که در دینی نظام ملک عالم

که در ملکی قوام دین یزدان

روانت را مبادا هیچ اندوه

به ملک اندر روانت باد فرمان

در آن فترت که شد سلطان ماضی

ز لشکرگه بدارالملک رضوان

طناب خیمه عمرش گسستند

از این آفت سرای تنگ میدان

برفت آثار او از دین و دولت

چو فر نو بهار از باغ و بستان

ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت

که لعنت باد بر کردار کیهان

بقای شاه اعظم باد با تو

که هست از عمرتان آفاق عمران

اگر نه رای تو بودی در آن وقت

ز خون دریاصفت گشتی بیابان

سپاهی بر مثال کوه آهن

به زور زال و سهم پور دستان

حمایل کرده زهرآلود شمشیر

زره را داده خون آلود خفتان

چتو تیغ سیاست برکشیدی

بگشت از هول رنگ چرخ گردان

کمان بر قلب تن بشکست قبضه

خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان

به بحر کین نهنگان بلا را

ز سهم تو فرو ریزید دندان

یکی طوفان نشاندستی به تدبیر

که بگسستی ز هم گردون و ارکان

اگر طوفان به عهد نوح برخاست

تو آن نوحی که کردی دفع طوفان

خداوندا قوامی بس قدیم است

که دارد حق خدمتها فراوان

رسیده پیش از این در دولت تو

ز خدمتها به نعمتهای الوان

کنون گر دورم از خدمت عجب نیست

که باغ وصل دارد داغ هجران

مرا گر فر تو بر سر نبودی

نه دل بودی نه جان بودی نه جانان

به حمدالله نیم در خدمت تو

ازین مشتی هوس پیمای نادان

ز باد طبعم از دریای خاطر

بخیزد موجهای گوهرافشان

به ایوان تو در چون شعر خوانم

فرود آید ز کیوان آب حیوان

گلستان سعادت درگه تو است

قوامی بلبل آهسته دستان

به فضل خویشتن نزدیک دارش

که بلبل دور ماند است از گلستان

سلیمان واری اندر ملک و چاکر

طلب کرد است هدهد را سلیمان

الا تا از خدای اندر زمانه

بود دولت دلیل و بخت برهان

خدایت یار باد و بخت هم پشت

زمانه یاور و دولت نگهبان