گنجور

 
قطران تبریزی

ای همه از رادی و از راستی

جان و دل از راستی آراستی

شمع سخاوت را افروختی

سرو سیادت را پیراستی

بی تو خدا دانی ناقص بود

راست چو پیراهن بی آستی

تا بنشانده است بخیری پدرت

غم ز دل مردم بنشاستی

در دل یاران و دل دشمنان

درد بیفزودی و غم کاستی

طبع تو از راستی آمد پدید

دوست ندارد کجی از راستی

از امرا جمله ترا خواستم

کز شعرا جمله مرا خواستی