گنجور

 
قطران تبریزی

بر وی تو بروشنی از مهر و ماه به

زلفین تو ببوی ز مشک سیاه به

تو چون بنفشه ای و دگر نیکوان چو کاه

دانی هر آینه که بنفشه ز کاه به

گر من دل کسی بنوازم مشو ز جای

کاندر جهان مرا همه کس نیکخواه به

هرچند نیکوان جهان با منند پاک

نزدیک من تو از همه جائی و جاه به

هستند بر سپهر فراوان ستارگان

لیکن بمرتبت توئی از مهر و ماه به

هرچند عاشقم دل عاشق نگاه دار

زیرا که داشتن دل عاشق نگاه به

کاین عاشقی چو بازی شطرنج هندویست

گاهی بود بلعب پیاده ز شاه به

آمد رسول آن بت آزاده

آن زلف پر ز چین و پری زاده

ای من سپرده دل بمهر او

او جان و دل بصحبت من داده

گفتم که یاد ناری بیدلی را

همچون تو در بلای غم افتاده

بند خطش گشادم و کرد بر من

از چشم چشمه خون بگشاده

گشتم نوان چو مردم بیچاره

کردم سرشک دیده چو بیجاده

دادم جواب و گفتم هستم من

او را بجان مال و دل ایستاده

زان کار دیر شد که فلک پیشم

هر روز بود شغلی بنهاده

رستم ز شغلهاش بجان رستم

هستم بخواستاریش آماده

ساده کنم دلم ز غمان هزمان

بر من جهان شود بخوشی ساده

گر شعر خوش نیامد معذورم

کم طبع خوش نباشد بی باده