گنجور

 
قطران تبریزی

نهاد روی بما دولت و سعادت باز

ز رنج و درد بدل دادمان سلامت و ناز

گرفت سعد فراز و گرفت نحس نشیب

گرفت رنج نشیب و گرفت ناز فراز

نهفته سود در آمد ز خواب و خفت زیان

حقیقت آمد و اندر نوشت کار مجاز

برست تن ز نهار و برست دل ز نهیب

برست سر ز گزند و برست جان ز گداز

دو بهره مانده ز روز خجسته آمد عید

بدیمه اندر نوروز بخت کرد آغاز

بسا کسا که فرو برده بود سر بگریز

بسا کسا که جگر خسته بدبگرم و گداز

گرفته بود گهی چند میش موطن شیر

گرفته بود گهی چند زاغ مسکن باز

کنون بجایگه خویش شیر باز آمد

کنون بجایگه خویش باز بر شد باز

از آنکه شمس ملوک و از آنکه شمس الملک

بدار مملکت خویشتن رسید فراز

بآفتاب برآمد سر سعادت میر

سر عدوش فروشد بچاه محنت باز

مخالفانش همه سرنگون و بخت نگون

موافقانش همه سرفراز و سینه فراز

اگرچه رنج دراز آزمود بی او خلق

کنون بدیدن او شد بخواب رنج دراز

کناد وقف بر این خلق جای میر خدای

که خلق میر پرستند و میر خلق نواز

ایا فزوده جهان را بطاعت تو ولی

ز روم تا بیمن و ز عراق تا بطراز

هرآنکه را که خلاف تو افتد اندر دل

نهد هماره تن و جان خویش بر سر آز

چو عقد را بمیانه چو تیغ را بگهر

چو حلقه را بنگین و چو جامه را بطراز

بزهره راست چو شیری بزور راست چو پیل

بزخم همچو پلنگی بحمله همچو گراز

چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو

نشانه را نزند سهم هیچ تیر انداز

اگر شهنشه اهواز با تو کین سازد

شودش موی بتن بر چو کژدم اهواز

سزد که مردم از این پس ترا برند سجود

سزد که مردم از این پس ترا برند نماز

بقدر خویشتن انباز کرد چرخ ترا

گمان مبر که کند چرخ غدر با انباز

چنان شدند ز روی تو شادمان که بحشر

گناهکاران یابند زی بهشت جواز

فراز گشت در بخت خلق تا که کنند

ترا ثنا که تو کردی در سعادت باز

نبود طاقت ایشان که بر زنند نفس

کنون بطاق فلک بر همی زنند آواز

همیشه تا که بتابد مه و ببالد سرو

بسان ماه بتاب و بسان سر و بناز

دریده باد دل کور دشمنانت بخشت

بریده باد سر شوم دشمنانت بگاز