از غم هجر طراز همه خوبان طراز
زرد و باریکم و لرزانم چون تار طراز
به امید خبر یار و به طمع نظرش
به شبان سیه دیر و به روزان دراز
اگرم گوش بخارد نبرم دست به گوش
اگرم خواب بگیرد نکنم دیده فراز
ای به رزم اندر لشکرشکن و رزمافروز
وی به بزم اندر شکّرشکن و بزمطراز
چند کوشم که کنم راز تو از خلق نهان
گرچه دل جفت عذاب است و روان جفت گداز
بتوان راز به وصل اندر پوشید ز خلق
به فراق اندر پوشیده کجا گردد راز
به حقیقت دل من بردی و رفتی به سفر
هر زمانم خبری باز فرستی به مجاز
خور و خواب از من شد تا تو ز چشمم بشدی
تا تو نایی باز این هر دو به من ناید باز
همدمان را به همه چیز نیاز است بسی
از همه چیز جهانی به توام هست نیاز
چند از این تیر و کمان دست به باده کن و جام
چند از این رنج و ستم خیز و بیاور می و ساز
که نیارامم تا شب ز فراق تو به روز
که نخسبم به شب از هجر تو تا بانگ نماز
نه به وعد تو معول نه معول به خلاف
نه به نومیدی خط و نه به امید جواز
گرچه بندیم به غمخواری غمهای ترا
بگسارم به عطای ملک بندهنواز
میر ابونصر محمد که سر دولت او
هست چون دین محمد همه ساله به فراز
او به تبریز و شده نام بزرگیش به مصر
او به تبریز و شده هیبت تیغش به طراز
کر بخواهی که بتازد سوی تو دولت و بخت
به دل و جان به سوی درگه عالیش بتاز
ای هنرمند مکن عرض هنرهات برش
بر تازی فرسان خیره خر لنگ متاز
تن بدخواه به شمشیر چنان پاره کند
که کسی پاره کند برگ گل و بید به گاز
ای همه روی زمین یافته از روی تو نور
وی همه خلق جهان یافته از جود تو ساز
سرنگون مرد که یک روز ترا خدمت کرد
از عطای تو سرافراز شد و سینه فراز
هرکه او بر تو بدل جوید هوشش نبود
مردم بیهوش بوید بدل مشک پیاز
بهراسد ز تو هر چند هنر دارد مرد
بهراسد ز عقاب ار چه هنر دارد باز
باز از آن شد در دولت که کند خدمت تو
سوی او باز کند دولت فرخ صد باز؟
به شجاعت ز طرازی به سخاوت ز عرب
به لطافت ز عراقی به فصاحت ز حجاز
تو شهنشاه چو داماد و فلک همچو عروس
دولت و بختش پیرایه و گیتیش جهاز
تا بود شادی دهقانان از باده و باغ
تا بود خستهٔ دل مزرعهداران ز گراز
باد خصمت به گداز غم و دلخسته مدام
تو به باغ اندر با باده و شادی بگراز
عید فرخنده فراز آمد حقش بگذار
چو بپرداختی از عید یکی بزم بساز
همه بر گاه نشین و همه با ماه خرام
همه با ساغر سوز و همه با دلبر ساز