گنجور

 
قطران تبریزی

دگر فکار نباشد دلم ز هجر نگار

دکر نباشد رویم ز خون دیده نگار

تنم ز خار رها گشت او فتاد بگل

دلم بنور بپیوست و دور گشت زنار

بوصل آن بت گلرخ کجا روا نبود

گلی بهیچ بهار و بتی بهیچ دیار

مقام من بدی اندر ز بوی او چو بهشت

بساط من بدی اندر ز روی او چو بهار

نثار مشگ ز زلفین او کنم چندان

که در فراقش کردم ز دیده در نثار

کنار من شده از روی او چو لاله و گل

که در جدائی کردم ز آب دیده کنار

سرای من شده از روی او چو لاله ستان

کنار من شده از موی او چو سنبل زار

بسی چشیدم درد و بسی کشیدم غم

بباده غم بکسارم ز دست باده گسار

بتی بروشنی مهر و دلستانی ماه

مهی بتیزی نار و بگونه گلنار

چه مهر مهری کورا بود نشاط فروغ

چه نار ناری کورا بود سرور شرار

جهان گرفته غبارش بروزگار ولیک

بساعتی نگرد خلق را بطبع غبار

بسی نیابد میخواره کام خویش چنان

که یافت شاه بتدبیر میر گیتی دار

خدایگان جهان بوالخلیل جعفر کو

بزهد و تقوی باشد چو جعفر طیار

بمهرش اندر شادی بکینش اندر غم

بصلحش اندر منبر بجنگش اندر دار

ز تخت تا بود او هیچکس نیابد بخت

ز ملک تا بود او هیچکس نیابد بار

بگاه داد چنان راست کردکار جهان

چنانکه هیچکس از هیچکس ندید آزار

ز رنج ناز پدید آورد ز غم شادی

ز درد دارو پیدا کند ز دود شرار

چنانکه با همه آفاق راست دارد دل

بداشت راست همه کارش ایزد دادار

جهان و خلق بزنهار میسپرد ولیک

درم نیابد نزدیک دست او زنهار

از آن شده است گرامی بنزد خلق که هست

ثنا گرامی نزدیک او و خواسته خوار

شود ز مهرش چون نوش زهر زود گزای

شود ز کینش چون زهر نوش زود گوار

بفضل هست تمام و بعقل هست تمام

بتیغ هست سوار و بکلک هست سوار

چو مصطفی است بخلق و چو مرتضی است بخلق

امیر مملان او را چو حیدار کرار

بمهر جوئی دارد همیشه مهر نمای

بکینه جوئی دارد همیشه کینه گذار

همیشه دشمن شان پست باد و دوست بلند

همیشه ناصح شان شاد باد و حاسد خوار

بخرمی بگذارند هر دو میر که هست

مدامشان خرد آموزگار و ایزد یار

جهان مساعد و گردون مطیع و بخت قرین

خدای پشت و خداوند بوالفوارس یار

نه روز کوشش او را پدید هست قیاس

نه روز بخشش او را پدید هست شمار

بدست ابر مثال و بتیغ صاعقه فعل

به رأی شهر گشای و به تیر شیر شکار

اگر بیابد خشمش چو کاه گردد کوه

وگر ببیند خشتش چو مور گردد مار

هر آن کسی که مر او را بدشمنی نگرد

شود بچشمش مژگان چو تافته مسمار

از آن گذشت بقدر از همه ملوک زمین

کجا ندارد نزدیک او درم مقدار

بمرد میش و بمردیش هرکسی خوشنود

براستیش و برادیش کرده خلق اقرار

نه جفت اوست بمردانگی کس از عالم

نه یار اوست بفرزانگی کس از دیار

چو شب کند بمعادی به رای عالی روز

چو گل کند بولی برد و کف کافی خار

همیشه تا بدمد گل بنوبهار بباغ

همیشه تا بکفد نار در خزان بر بار

رخان ناصح ایشان دمیده باد چو گل

دو چشم حاسد ایشان کفیده باد چو نار

خجسته باد ابر شاه نوجوان گیتی

مخالفانش خوار و معاندانش زار

عزیز باد چو دینار و دین بخاص و بعام

کز او برآید دین و فزون شود دینار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode