گنجور

 
قطران تبریزی

تا بجان در عقل باشد تا بتن در جان بود

جان و تن را از لب و جام و لب جانان بود

جان و تن را خود غذا می باشد و جانان بدانک

می غذای تن بود جانان غذای جان بود

گرچه تن باشد غمی با جام می باشد قوی

ورچه جان غمگین چو با جانان بود شادان بود

خوش بود خوردن ز دست دوست می آن را که دوست

بچه خاقان و می پرورده دهقان بود

ساغر می مستمند درد را دارو بود

روی جانان دردمند عشق را درمان بود

روضه رضوان بود با حور و کوثر دلگشای

خانه جانان بمی چون روضه رضوان بود

در تن مخمور می صافی تر از کوثر بود

در دل مهجور جانان خوشتر از ولدان بود

سرخ تر باشد ز گل در ماه بهمن جام می

در زمستان روی جانان خوشتر از بستان بود

آنکه جاویدان نماند زین دو باشد ناشکیب

چون شکبید زین دو آن کو مانده جاویدان بود

خلق جاویدان نبوده است و نباشد گر بود

میر ابومنصور وهسودان بن مملان بود

هم فرشته صورت است و هم فرشته سیرتست

زی فرشته مرگ ناید تا فلک گردان بود

این جهان یزدان بر و تا روز محشر وقف کرد

از پس او پادشاه این جهان یزدان بود

عمر او صد ره ز عمر نوح باشد بیش و باز

هرکجا او باشد از در و گهر طوفان بود

بود از آن طوفان بلا و رنج جان انس و جان

لیک زین طوفان شفای جان انس و جان بود

هرچه در وی ظن برند از دانش و فرهنگ خیر

چون بچشم دل ببینندش دو صد چندان بود

لفظ درافشان او دارد درافشان جان خلق

جان درافشان گردد از لفظی که درافشان بود

طبع او گنج وفا شد جان او کان خرد

گر وفا را گنج باشد یا خرد را کان بود

دولت شاه جهان بستست با دوران چرخ

شاه را دولت بود تا چرخ را دوران بود

گرچه روز افزون کسی باشد کزو برتافت روی

روز مال و ملک او هر روز بر نقصان بود

مرد و زن هستند مهمان کف او روز و شب

تیغ او را روز کوشش دام و دد مهمان بود

هرچه معطی خلق باشد پیش او سائل بود

هرچه دانا مرد باشد پیش او نادان بود

گاه بخشش پیش کافی کف او دریای ژرف

همچو پیش در بدریا قطره باران بود

انده یاران او چون بنگری شادان بود

نصرت خصمان او چون بنگری خذلان بود

مهر او بهتر ز ایمان کین او بدتر ز کفر

ایمنی زایمان بود چون فتنه از کفران بود

گرد شادروانش باشد بر رخ شاهان مدام

از رخ شاهانش دائم نقش شادروان بود

حبه حبه زر و سیم از خاک و سنگ آید برون

با دو صد دشواری و گفتن بلفظ آسان بود

با همه دشواری و سختی بهنگام سخا

زر و سیم و خاک و سنگ او را همه یکسان بود

گوشه ایوان او از فخر بگذشت از فلک

زیر او باشد فلک چون از زبر ایوان بود

زان بزرگ اندیشه والامنش نشگفت اگر

پایه ایوان او بر تارک کیوان بود

نیلگون دارد حسام و زر گون دارد قلم

نیل ازین دارد گران و زر از آن ارزان بود

زان بشهر دوستانش رامش و شادی بود

زین بشهر دشمنانش ناله و افغان بود

از ملک یزدان ملک را دوستر دارد بدانک

بر ملک پیدا بود هرچ از ملک پنهان بود

ورنه در فرمان او دارد ملکها را چرا

از ملک ها طاعت آید چون ازو فرمان بود