گنجور

 
قطران تبریزی

تا ترا گرد مه از مشک سیه پرهون بود

در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود

گر ترا یارا به جای من بود یار دگر

در دو چشم من به جای خواب هر شب خون بود

تا بود معجون به مشک ناب تار زلف تو

آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود

ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور

تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود

گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک

گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود

هست ز آن رو زلف مشکین تو دل‌ها را چمن

زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود

از رخ و زلفت به کانون هم گل و سنبل چنم

شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود

عشق تو از بس که شور انداخت در دل‌های خلق

هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود

هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور

بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود

آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان

طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود

وآن که باشد یک زمان از درگه عالیش دور

تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود

جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام

هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود

هرچه او بخشد به هشیاری نداند آن چه وزن

وآنچه در مستی بگوید آن همه موزون بود

هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک

هرکه مدحش گفت یک ره جاودان قارون بود

شاه دانا‌دوستر زو در جهان هرگز نبود

شاه دانا‌دوست دشمن‌کاه و روزافزون بود

چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود

چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود

بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر

هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود

آن درختی کو همایون میوه‌ها بار آورد

جاودان باید که شادان برگش آذریون بود

چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست

دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود

مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی

کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود

رزمه اکسون دهد خواهندگان را گاه جود

وز تپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود

ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو

کمترین مأمور تو کافی‌تر از مأمون بود

گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود

گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود

بدسگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد

گر به دریا در چو ذوالنون در دهان نون بود

چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود

چون سخن گویی جهان پر لؤلؤ مکنون بود

بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود

شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود

از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین

آن کسی را کش عطایی بار صد گردون بود

دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه

بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود

گوهرآگین گنج با کین تو باشد چون سفال

آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود

جود توست و جنگ توست و فره و نیروی توست

گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود

دل بیفروزد ز تو دانایی آموزد ز تو

کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود

چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو

تا به گرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود

راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو

کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود

سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر

نوش در کام بداندیشان تو افیون بود

ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر

نزد دیگر شهریاران سال‌ها مسجون بود

من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس

ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود

بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار

تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود

باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا

بوستان از گونه‌گون گل‌ها چو بوقلمون بود

از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن

از می گلگون همی باید که دل مدیون بود

تا به حوض اندر به رنگ نیل نیلوفر بود

تا به باغ اندر به رنگ آذر آذریون بود

باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد

گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود