قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )

تا ز آمدن دوست بر من خبر آمد

گوئی سرم از ناز بخورشید برآمد

چون شاخ گلی بودم پیوسته بی بار

بر من ز گل شادی پیوسته برآمد

روزی همه درد و غم مردم بسر آید

ار جو که همه درد و غم من بسر آمد

شب گرچه بود تاران او را سحر آید

آخر شب تاران مرا هم سحر آمد

کان همه با رنج و عنا پرگهر آید

کانم ز پس رنج عنا پرگهر آمد

هم بگذرد اندیشه و تیمار نماند

اندیشه و تیمار مرا هم گذر آمد

پیوسته بود کار سفر ماه سما را

ما هست بتم ز آن همه کارش سفر آمد

کویندم هر روز که امروز در آید

یک روز نگویند که امروز در آمد

ور در بر من باشد دل راست ندارد

ماننده او گوید ترک دگر آمد

او بی مگر آمد بر من لیک تن من

در فرقت او پست شد و بی مگر آمد

گر آید و ناید دلم از شادی گوید

کو آمد و این اوست جز او نیست گر آمد

آن را بدهم مژده کلاه و کمرم گر

گوید که خداوند کلاه و کمر آمد

گر جان و جهان از پی او خواهم شاید

کز جان و جهان در بر من دوستر آمد

صد سال ببابل در ناید بگه سحر

هنگام سخن کو را در از خزر آمد

هم پرده کافورش مشگ آمد و عنبر

هم پرده لؤلؤش عقیق و شکر آمد

داد است که چون حور بکس رخ ننماید

کز خلد ز بهر ملک دادگر آمد

تاج گهر آزاده ابو نصر محمد

کز رادی و آزادی تاج گهر آمد

فخر بشر از گوهر او گشت حقیقت

باز او بهمه فضل چو فخر بشر آمد

پاکیزه روان آمد و پاکیزه تن آمد

فرخنده خصال آمد و فرخ سیر آمد

دلش از کرم آمد همه جانش از ادب آمد

سرش از خرد آمد همه تنش از هنر آمد

با خصم قیاس او آب آمد و آتش

با او بمثل دشمن خار و شرر آمد

تیغش چو اجل گشت و مخالف چو امل شد

تیرش چو قضا گشت و معادی قدر آمد

آباد بر آن دست عطا ده که برادی

دریا بر او کم ز شمار شمر آمد

ز آب حیوان نفع نیاید تن آن را

کز آتش شمشیر امیرش ضرر آمد

دانی که بسر باشد پایندگی تن

گیتی چو تنست او بمثل همچو سر آمد

در خانه نشاید شدن الا زره در

در خانه اقبال و سعادت چو در آمد

جان ولی از دیدن او نوش روان شد

در چشم عدو صورت او نیشتر آمد

صد لشگر جنگی شود آواره که ناگاه

گویند که شاهنشه لشگر شکر آمد

زیرا که کریمی و وفا جفت دل اوست

در معرکه ز آن دائم جفت ظفر آمد

از بخشش و بخشایش بهرام دگر بود

وز مردمی و مردی سام دگر آمد

دیدیم بدین هفته عیانش بصف اندر

کز جنگ عدو نیز چو رستم بدر آمد

در جنگ سپه گر سپر شاهان باشد

او باز گه جنگ سپه را سپر آمد

آنجا که شد او گشت بدشمن خطر جان

هم دشمن خود راز برای خطر آمد

دشتی که در او کرد نبرد از پس ده سال

گر نیل بکشتند برش معصفر آمد

عمر همه خصمان و بقای همه ضدان

آن شب بسر آمد که ملک را پسر آمد

چندانکه بگردون بر سیاره تابان

بر طالع او شأن و سعادت نظر آمد

تا هست جهان دیده فروز پدر او باد

چونانکه پدر دیده فروز پسر آمد

شمع است پدر او بمثل همچو چراغ است

شمس است پدر او بمثل چون قمر آمد

تا حشر بقای پدر و جد و پسر باد

کز این سه جهان را شرف و فخر و فر آمد