گنجور

 
قطران تبریزی

دارد آن وشی رخ و وشی برو وشی سلب

رادگاه غمزه چشم و زفت گاه بوسه لب

لؤلؤ لالا شرا از لاله نعمان صدف

لاله نعمانش را از عنبر سارا سلب

چشم او مخمور و من خوردم بجام مهر می

زلف او لرزان و من دارم ز داغ هجر تب

زلف شبرنگش مرا ناهید بنماید بروز

روی رخشانش مرا خورشید بنماید بشب

مهر من بروی همه زان نرگسان مهره باز

عجب او بر من همه زان کژدمان بوالعجب

از دل و چشمم همی خیزند جیحون و جحیم

وز لب و زلفش همی خیزند عناب و عنب

بس مرا از عاشقی کز عاشقی خیزد بلا

بس مرا از نیکوان کز نیکوان آید شغب

تاکنون کردم طلب پیوند مهر نیکوان

تا توانم خدمت صاحب کنم زین پس طلب

آفتاب مهتران دهر ابومنصور کاوست

از کریمان اختیار و از سواران منتخب

گر نسب دارد عرب را فخر دارد بر عجم

گر سخن گوید عجم را فخر باشد بر عرب

روز کوشش آسمان از تیغ او دارد شگفت

روز بخشش آفتاب از دست او دارد عجب

آن یکی بارد بجان دشمنان اندر بلا

واین یکی کآرد بطبع دوستان اندر طرب

پادشاهی را نظام و پادشاهی را قوام

نیک نامی را دلیل و شادکامی را سبب

ای که مهرت ابر فروردین و احبابت چمن

ای که خشمت آتش سوزنده و اعدا حطب

دست تو چون آفتاب است و موالی چون نبات

تیغ تو چون ماهتابست و معادی چون قصب

زان که زیر سایه کلک تو خلق ایمن زیند

ایمنی را شیر دارد جایگاه اندر قصب

آنکه بر دارد تعب در خدمت تو یک زمان

جاودانه رسته باشد جانش از رنج و تعب

جان دشمن دائم از تیغ تو باشد پرخروش

گنج گوهر دائم از دست تو باشد پر شعب

آنچه تو کردی بجان من ز جود و مردمی

نیست هرگز کرده با من خال و عم و ام و اب

تا پدید آرد فلک سنگ و عقیق از یک زمین

تا پدید آرد جهان خار و رطب از یک خشب

بهره دشمنت بأدا سنگ و آن تو عقیق

قسمت دشمنت بادا خار و آن تو رطب