گنجور

 
سنایی

ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم

صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب

کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع

وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب

در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک

صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب

شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست

تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب

خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش

خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب

چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش

دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب

شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا

چون منظم کرده‌ای هر پنج حس را از ادب

آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر

جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب

قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد

تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب

مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک

مر روان پاک را شد علت اولا سبب

مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب

زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب

پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود

زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب

پرده‌دار عیب کار چاکرت کن خلق خوش

چون دهان را پرده‌دار عیب دندانست و لب

تا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم

تا بود جان از پی بی‌دانشان اصل طرب

شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا

روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب