گنجور

 
قطران تبریزی

ای میر بی نظیر و خداوند بی عدیل

همنام خویش را بهمه بابها بدیل

نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر

نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل

شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ

میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل

هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست

هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل

بر همت تو بخشش تو بس بود گوا

بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل

هم درد خلق را دم شافیت شد شفا

هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل

چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر

چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل

با حلم تو ز می است بسان هوا سبک

با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل

باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر

باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل

بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است

آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل

از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ

از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل

آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو

گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل

گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه

گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل

در خلد سلسبیل نمایند خلق را

از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل

بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش

ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل

هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی

هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل

با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب

با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل

اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی

کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل

از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد

کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل

نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل

نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل

با او بزی بدولت و با او بمان بعز

بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل