گنجور

 
مسعود سعد سلمان

عمرم همی قصیر کند این شب طویل

وز انده کثیر شد این عمر من قلیل

دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود

همچون نیازتیره و همچون امل طویل

کف الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی

بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل

از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا

طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل

گفتم زمین ندارد اعراض مختلف

گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل

چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز

مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل

این دیده گر به لؤلؤ را دست در جهان

با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل

روز از وصال هجر درآبم بود مقام

شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل

چون مور و پشه ام به ضعیفی چرا کشید

گردون به سلسله در پایم چو شیر و پیل

زنده خیال دوست همی داردم چنین

کاید همی برم شب تار از دویست میل

گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم وار

گه در شود در آتش دلم راست چون خلیل

نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب

گویی که هست بر تن او پر جبرئیل

زر دست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق

ز آن دو رخ منقش وز آن دیده کحیل

چون نوحه ای برآرم یا ناله ای کنم

داودوار کوه بود مر مرا رسیل

او را شناسم از همه خوبان اگر فلک

در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل

تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح

تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل

هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار

هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل

یک چشم در سعادت نگشاد بخت من

کش در زمان دست قضا درکشید میل

نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد

کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل

پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت

خواجه رئیس سیدابوالفتح بی عدیل

آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام

آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل

افعال او گزیده و آثار او بلند

اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل

ای درگه تو قبله خواهندگان شده

کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل

هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت

زیرا که تو به مکرمت اندر نه ای بخیل

محکمترست حزم تو از کوه بیستون

صافی ترست عزم تو از خنجر صقیل

طبع تو در زمستان باغی بود خرم

فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل

جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد

روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل

بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق

سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل

آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف

آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل

هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه

ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل

گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر

چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل

تا دیدگان و تا دل و جانست مر مرا

باشم تو را به جان و دل و دیدگان خلیل

تا چرخ را مدار بود خاک را قرار

تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل

بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف

بادت سعادتی به همه دولتی کفیل