گنجور

 
قصاب کاشانی

ندارد مرگ هر کس کشته آن تیر مژگان شد

نباشد حسرت آن دل را که در کوی تو قربان شد

در این گلزار چون دلتنگ گردی لب ز هم مگشا

که عمرش رفت بر باد فنا چون غنچه خندان شد

دلم چون خال دست از کنج آن لب برنمی‌دارد

در اول طوطی ما پای‌بست شکّرستان شد

درآمد بی‌نقاب آن عارض و بشکفت گل در گل

دلا گل چین که باز از روی او عالم گلستان شد

به بزمت تا قیامت رنگ هشیاری نمی‌بیند

کسی کز گردش پیمانه چشم تو مستان شد

شبی قصاب بود ای شوخ با زلف تو در بازی

پشیمان گشت چون بیدار از این خواب پریشان شد