گنجور

 
فصیحی هروی

تنم از داغ حسرت رشک آتشگاه گبران شد

ز فیض نوبهار غم سرا‌پایم گلستان شد

به آب عافیت گفتم غبار درد بنشانم

نظر در دیده‌ام اشک و نفس در سینه طوفان شد

به یاد گلرخی شب با حریفان می‌زدم ساغر

که از خون کبابم چهره آتش گلستان شد

نشد شوقم تسلی هیچگه با آن که چشم من

تهی گشت از نظر هرگه که بر روی تو حیران شد

فصیحی‌وار رسوایی به خویش از ننگ می‌پیچد

همانا باز سودایی سرت را ذوق سامان شد