گنجور

 
قصاب کاشانی

بازآ که ز دل زنگ‌زدا بلکه تو باشی

روشنگر آیینه ما بلکه تو باشی

حاجت‌طلبان را ز کرم آن خم ابروی

بنمای که محراب دعا بلکه تو باشی

هر سوی که کردی نظرت جانب یار است

ای دیده من قبله‌نما بلکه تو باشی

از سایه مژگان خود ای شوخ در این دشت

رم می‌کنی آهوی ختا بلکه تو باشی

عاجز ز علاج دل ما گشته فلاطون

ای لعل لب یار دوا بلکه تو باشی

در بادیه بی‌خبری گمشدگانیم

این قافله را راهنما بلکه تو باشی

لایق نبود شکوه ز دلدار نمودن

قصاب سزاوار جفا بلکه تو باشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode