گنجور

 
قصاب کاشانی

سراپایم چمن شد بس گل حسرت دمید از من

چه رنگارنگ گل‌هایی توان هر روز چید از من

برون شد روشنایی از نظر تا رفت آن دلبر

تهی شد قالب از روح و روان تا پا کشید از من

قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش

به جای اشک خون بارید چشمم تا برید از من

ندارد مهر گویا کین بود در مذهب خوبان

وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من

ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد

به صد جان کی غمش را می‌تواند کس خرید از من

به قربان تو گردم ز آرزو از من چه می‌پرسی

چه می‌آید به درگاه تو دیگر جز امید از من

به من بسیار می‌ماند نمی‌دانم که صنع حق

مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من

نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پروحشت

نیابد منزل خود را ز ناز از بس رمید از من

به گفتار نظیری خویش را قصاب می‌خواهم

که در روز جزا مظلوم‌تر نبود شهید از من