گنجور

 
قصاب کاشانی

خوش عشرتی است با دل دانا گریستن

بر کشت خویش در دل شب‌ها گریستن

بر حال خود به درگه او پیش‌بینی‌ای است

امروز در مصیبت فردا گریستن

باید به پای سرو چمن با صد آرزو

رفتن به یاد آن قد رعنا گریستن

تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار

از توست جلوه کردن و از ما گریستن

در مجلسی که جای کند در کف تو جام

خون باید از نشاط چو مینا گریستن

قصاب تنگنای قفسر سیر گوشه‌ای است

تا کی توان به دامن صحرا گریستن