گنجور

 
قصاب کاشانی

دلم تا کرد یاد از آن رخ جانانه روشن شد

به نور شمع چون شد آشنا پروانه روشن شد

خیال لعل ساقی آتشی افکنده در جانم

که می چون شعله آهم در این پیمانه روشن شد

حدیث عشق‌بازی بیش از این مخفی نمی‌ماند

به رندان نظرباز آخر این افسانه روشن شد

پدید آمد چو صبح این نور حسن کیست حیرانم

که شه را خانه و درویش را ویرانه روشن شد

ز اوضاع جهان سرگشته چون فانوس می‌گردم

ز مهرت تا چراغ مسجد و می‌خانه روشن شد

نظر قصاب رو بر آستان شاه مردان کن

که از عکسش چراغ محرم و بیگانه روشن شد