گنجور

 
قصاب کاشانی

دلم شبی که به شکّر لبی خطاب ندارد

چو کودکی است که از بهر شیر خواب ندارد

شب وصال مکن منعم از دو دیده بی‌نم

عجب مدان گل تصویر اگر گلاب ندارد

به دل چو مهر رخت نیست داغ نقش نه بندد

نروید از چمنی گل که آفتاب ندارد

ز آب و تاب رخت را به آفتاب نسنجم

که آفتاب اگر تاب دارد آب ندارد

به خاطری که دو مصرع ز ابروی تو نباشد

صحیفه‌ای است که یک بیت انتخاب ندارد

چو دل ز خون نشود پر نمی‌رسد به وصالی

به بزم جا نکند شیشه تا شراب ندارد

ز دل مپرس که عشقت ز داغ‌های نهانی

چه گنج‌ها که در این خانه خراب ندارد

تمام خون دل است اینکه دیده ریخت به راهت

غمین مباش ز سودای ما که آب ندارد

به قصد کشتن قصاب اضطراب چه داری

شهید تیغ تو خواهد شدن شتاب ندارد