گنجور

 
قاسم انوار

هلاک عاشقان در انتظارست

حیات صادقان با روی یارست

کسی کو نزد جانان تحفه جان برد

هنوز از روی جانان شرمسارست

خرامان میرود آن شاه خوبان

سرش مستست و چشمش در خمارست

بکلی جان و دلها صید کردست

که میر عاشقان میر شکارست

رخش اندر میان جعد گیسو

چو رومی در میان زنگبارست

بیا، یک دم بحال من نظر کن

دلم پرخون و چشمم اشکبارست

بکن چندان که خواهی جور بر من

که جان مرد عاشق بردبارست

بیا، با عاشقی دستی برافشان

که شادی در میان، غم برکنارست

نظر بر روی جانان دار، قاسم

که دارالملک عالم بی مدارست