گنجور

 
قاسم انوار

اگر در مغز، اگر در پوست یارست

بهرجایی که هست آن یار غارست

ترا، گر روی دل با روی حق نیست

بهر رو از همه رو شرمسارست

دلا، گر عاشقی بگذار و بگذر

که عاقل در میان گیر و دارست

اگر تو نقش خوانی، نقش بر خوان

همه عالم پر از نقش و نگارست

مگو اسرار حق با نفس جاهل

که نه اهل نظر اهل نظارست

ز خود بیرون مرو، تا گم نگردی

که آن یار گرامی در دیارست

مرا هرکس که بیند مست گوید

که: قاسم مست چشم پرخمارست

 
 
 
عنصری

سده جشن ملوک نامدارست

ز افریدون و از جم یادگارست

زمین گویی تو امشب کوه طورست

کزو نور تجلّی آشکارست

گر این روزست شب خواندش نباید

[...]

انوری

ز عشق تو نهانم آشکارست

ز وصل تو نصیبم انتظارست

ز باغ وصل تو گل کی توان چید

که آنجا گفتگوی از بهر خارست

ولی در پای تو گشتم بدان بوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه