قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

اگر در مغز، اگر در پوست یارست

بهرجایی که هست آن یار غارست

ترا، گر روی دل با روی حق نیست

بهر رو از همه رو شرمسارست

دلا، گر عاشقی بگذار و بگذر

که عاقل در میان گیر و دارست

اگر تو نقش خوانی، نقش بر خوان

همه عالم پر از نقش و نگارست

مگو اسرار حق با نفس جاهل

که نه اهل نظر اهل نظارست

ز خود بیرون مرو، تا گم نگردی

که آن یار گرامی در دیارست

مرا هرکس که بیند مست گوید

که: قاسم مست چشم پرخمارست