گنجور

 
قاسم انوار

من قبله بدل کردم، تا کی بود این کوری؟

جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟

گویند که: نتوان دید آن یار گرامی را

آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری

ای بحر چنین ساکن، دلها ز تو شد ایمن

صد موج بلا خیزد آن لحظه که در شوری

در عشق زبون گردی، انباز جنون گردی

گر قیصر و خاقانی، گر خسرو و فغفوری

ای عشق، عجایب ها در وصف تو می دانم

هم نایی و هم نایی، طنبوری و طنبوری

گفتم: ز چه مستی تو؟ گفتا: ز چه می پرسی؟

از باده منصوری، نی از می انگوری

قاسم، همه دولتها در وصلت آن یارست

در ماتم جاویدی، گر غافل ازین سوری