گنجور

 
بیدل دهلوی

دلدار قدح برکف‌، ما مرده ز مخموری

آه از ستم غفلت‌، فریاد ز مهجوری

سرمایهٔ آگاهی گر آینه‌داریهاست

در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری

از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس

تا نام و نفس باقیست آیینه و بی‌نوری

زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم

ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری

تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل

از پوست برون آورد ما را غم مستوری

رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست

خورشید هم اینجا نیست بی‌علت شب‌کوری

بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش

گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری

در مشرب‌کمظرفان بیمغزی فطرت بود

پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری

هرکارکه پیش آید انگارکه من‌کردم

زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری

در دانه‌کشی مردیم چون مور ز حرص آخر

در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری

ملکی‌ست شکست دل از ساز وفا مگسل

مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری

همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت

ما غفلت و او فطرت‌، ما ظلمتی او نوری