گنجور

 
قاسم انوار

ای آفتاب روی ترا ماه مشتری

جانش مباد، هرکه کند از تو دل بری

ای جام اگر ز باده نداری تو چاشنی

من بر کفت نگیرم، اگر کاسه زری

این راه عشق شیوه انسست و هیبتست

مأمور عشق گردی، اگر خود غضنفری

ای پادشاه عالم جان، دل نگاه دار

دل کشور تو گشت و تو سلطان کشوری

راهیست بی نهایت و شیران در آن کمین

از سر سخن مگو، مگر این ره بسر بری

اندر پناه عشق تو ایمن شدست دل

ای عشق، چاره ساز، که سد سکندری

عاجز شد از ثنای تو قاسم بصد زبان

کز هرچه برتر آمد ازان نیز برتری