گنجور

 
قاسم انوار

ای دل عشاق را بروی تو شادی

غایت مقصود و منتهای مرادی

در دلم آتش نهاده ای، چه توان گفت؟

هرچه نهادی بجای خویش نهادی

آتش عشق تو بود بادی دولت

باد روانم فدای آتش بادی!

دولت وصل ارچه بس عظیم بلندست

از تو توان خواستن، که شاه جوادی

جمله ذرات مست نور تجلیست

تا تو ز خورشید حسن پرده گشادی

زلف ترا هر که یافت ضال و مضل شد

روی ترا هر که دید مهدی و هادی

قاسم، ازین می بخود میا، که دریغست

جانب محنت شدن ز معدن شادی

 
 
 
اثیر اخسیکتی

ای گهرپاک کز خزاین افلاک

بر سر بازار آخشیج فتادی

آب جواهر بلون چهره ببردی

داد طراوت به حسن و ملح بدادی

در دل یاقوت خون زغبن گره شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه