قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۹

گر تو از مستان عشقی در وله

یار یک دل به ز یار ده دله

تو از آن او و او ز آن تو شد

«کان الله » گفت و «کان الله له »

گر نداری آتش سودای او

دیک جانت از چه شد در غلغله؟

راه انصافست این در عاشقی

جان ما را بودن از جانان گله

گر روانت آشنای عشق شد

خوش برو همراه او در هر وله

قافله عشقست و مردان خدا

اندرین ره پیشوای قافله

وقت کوچیدن رسید از دوستان

همرهان رفتند و ما در مرحله

گر شدی از آشنای با یزید

چون فتادی ناگهان در غلغله؟

قاسمی، این شیخ ما خلوت گزید

تا نماند جان او در مشغله